نگاهم بدرقه ی دلی می شود از جنس تمنا! برایش دست تکان می دهم و محو شدنش را در زلال اشک تماشا می کنم! غیرتم به جوش می آید و خدا را در ترازوی احساسم می سنجم! به! چه سنگین شده ای... بچرخ حاجی گرد حرم! خودت باش و بچرخ بچرخ بچرخ! خودت که شده باشی فقط، خدا را هم بوده ای! بی شک، در مجرد روح!
بگذار استقبالت کنم! بگذار آمدنت را جشن بگیرم! بگذار خودم باشم و خدایی کنم! حالا که به سیاق لج نشسته ای، خدا هم نکرده روی بر میگرداند! اما اینجا همه می گویند روی ماه خداوند را ببوس! خدا جان!... آشتی؟!