خسته شده ام حاجی!! چرا هیچکی حرفهایم را نمی فهمد؟؟؟چرا من باورهیچکی نمی شوم؟؟دلم میخواست یک نفر بود که من میمردمش.. بی پروایی زیاد هم در این بی اعتمادی ِ مدام به انکار احمقانه ی حقیقت منجر میشود حالا یا من عاشقی نمی دانم یا هیچکی ... در هرصورت من دارم داغان میشوم فکر اینکه خدا چطور میتواند اینهمه آدم را با هم دوست داشته باشد و من نمیتوانم دیوانه ام میکند آخر خدا بی نیاز از دوست داشتن است آخر خدا خداست و من من خدا میخواهم من دلم میخواهد خدا بشوم خدا خدا خدا ...