ظهرهای عاشورای تو همیشه آفتابی است و خورشید از پس دیدگان تو غروب می کند احساس می کنم غم تمام تاریخ پشت این روزها سنگینی می کند و بغض از دست دادنت گلوی زمین و زمان را می فشارد راه که می روم به هوای تو همه چیز و همه کس برایم سوال می شوند، بودن نفس کشیدن خواهش های دل بی تو.... از اینهمه معنای ساده ی زندگی گاه به حیرت می افتم و بعد شک می کنم که نکند می بایست فلسفه می بافتم برای خرامان ِ حضورت لابه لای سطرسطر زندگی ام ؟ من فقط سرخوش از عطر حضورت بودم چه می دانستم برای لحظه های بودنت باید چرتکه بیندازم و دودوتا چهارتا کنم و بعد سینه صاف کنم و سرم را بالا بگیرم، مثل کسی که هیچ بدهی به دنیا ندارد ادای آدمهای خوشبخت را دربیاورم. حالا من وامانده ام بی تو، حسرت پیرمرد را می خورم که می کارد و کشتش از نام تو برکت می گیرد و من برای صدا کردن نام تو دو دقیقه و بیست و نه ثانیه وقت کنار گذاشته ام.