حاشیه ای بر هیاهوی انتخاب رشته دانشگاه (برگرفته از وبلاگ شخصی محسن صفائی)
1- نتایج کنکور اعلام شده است.
رتبه بالا و پایین، دارا و ندار، فقیر و غنی می پرسند: کدام رشته؟ کدام دانشگاه؟
و هزاران راهنما و مشاور و بشیر و منذر بر سر راه فردای انقلاب فرزندان خمینی سبز می شوند و راه را می نمایانند.
البته از بچه هایی که در انشاء «می خواهید در آینده چه کاره شوید؟» با خیال راحت و بی دردی بچه گانه، معمولاً پزشک و خلبان بوده اند نباید هم انتظار جریان سازی و جانبازی در راه آرمان ها را داشت و توقع برقراری حکومت اسلامی در سراسر جهان و زدن پرچم لا اله الا الله در آن سوی افق... و لابد می دانید آن مشاوران تضمینی هم، دفتر و دستک و چک و رسید بانکی شان را برای راهنمایی بچه ها به سمت همان جاها زده اند!
2- به کجا می روند؟... به کجا می روید؟... به کجا می رویم؟
3- وقتی «حقوق و قضاوت» و « برق» و «مکانیک» تهران و شریف و امیرکبیر و خواجه نصیر و ... می شود سر گردنه تضمین شغلی؛ لابد و ناگزیر چیزی که مبهم و گم خواهد شد «دو راهی مبارزه و رفاه» است. و وقتی حقوق و قضاوت، بتی می شود که بَشیران و مُشیران همه به سوی آن دعوت می کنند و در وصف پول و شهرت و ملکت و سلطنت و همه چیزش صد در صد تضمین می دهند، حتماً و حتماً دانشگاه مبدأ همه تحولات خواهد شد!
راستی عکس آن امامی را که فریاد می زد: مبارزه با رفاه طلبی هرگز سازگار نیست یادتان می آید؟
به قول شاعر:
پیرمرد تمام امیدش به ما دبستانی ها بود
حالا بزرگ شده ایم آقا!
حال امیدتان چطور است؟
وقتی «مسئولیت و تکلیف»، در معرکه انتخاب حوزه یا دانشگاه و رشته یا ...، نخستین قربانی زندگی مرفهانه است دیگر چه فرق می کند آقای دکتر یا جناب آشیخ؟
مرز حقیقی میان انسان و حیوان، شناخت ارزش و عظمت تکلیف است.
4- قصه ای بگویم و بگذرم.
مرحوم نواب صفوی و برادران آمده بودند به استقبال آزادی دوستانشان از زندان. ظهر برای ناهار به اجبار بی پولی به منزل مرحوم علامه امینی ـ رضوان الله تعالی علیه ـ می روند.
سر سفره، آیت الله با شوق و محبت همیشگی خود به نواب می گوید: کاش درس را ادامه می دادی. مرجع تقلید می شدی و صاحب نفوذ فتوی؛ آن گاه مبارزه می کردی.
نواب ولی گفت: من نگاه کردم دیدم اسلام مرجع تقلید دارد، مجتهد دارد، عالم دارد، مفسر قرآن دارد... چیزی که لازم است؛ اسلام سگ ندارد که پاچه دشمنان را بگیرد.من سگ اسلامم.
اشک علامه جاری شد و سرش را پایین گرفت.
بسمه تعالی و بذکر ولیه علیه السلام
گناهان ما سبب محجوب شدن ما از امام عصر علیه السلام است.
آیینه شو، جمال پری طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب.
اینجا میعادگاه عاشقان است ،این بار هم رهسپار تجدید پیمان دوباره ایم.
کانون انتظار برگزار می نماید:
اردوی فرهنگی- زیارتی قم جمکران
چهارشنبه 25/7/86
ساعت 16:30
بازگشت سحرگاه روز پنج شنبه
برنامه ها:زیارت حرم حضرت معصومه،سخنرانی یکی از اساتید ،پذیرایی و شام،دعا و مناجات در مسجد مقدس جمکران و بازگشت به تهران
جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به ساختمان شماره 1 امور فرهنگی (پشت دانشکده نساجی) طبقه اول کانون انتظار مراجعه فرمایید.
سیاه روتر از آنم که جرات کنم به سپیدارها نزدیک شوم، بی مایه تر از آنم که داراییم کفاف خریدن یک شاخه لبخند را برای لبانت بدهد.
دلم هر جایی تر از آن است که بتواند شبی، ساعتی یا حتی به قدر چند جمله ای با تو خلوت کند. اما شکسته تر از آنم که به انکسارم رحم نکنی، و تکیده تر از آنم که راضی بشوی استخوان هایم زیر بار بیاعتنایی ات خرد شود، و دست خالی تر از آن که دست رد به سینه ام بزنی!
چه آرزوهایی برایم در سر داشتی و به بارور شدنم چه امیدها که نبسته بودی! چه خاطره هایی شیرین داشتم از هم صحبتی با تو و چه جام هایی از نور ناب نوشیده بودم از کلامت!
چرا عقب افتادم از قافله ات؟ چرا جا ماندم از کاروانت؟ چه شد که تا به خود جنبیدم، وسط صحرا زمین گیر خفت خود شدم و دیگر از تو حتی سوسویی هم پیدا نبود؟
تقصیر که بود؟
من؟ ... آری! این من بودم که خودم را برابر وسوسه ابلیس باختم، من بودم که بریدم، من بودم که کم آوردم و آن وقت چشم گشودم و دیدم کارم دارد به جای باریک تر می کشد!
منی که تو را در بهاری ترین سپیده بی ابرترین قله ها یافته بودم، حالا از قعر پاییزی ترین غروب های پستترین دره ها، صدایت می زنم و باور کن ایمان دارم که انعکاس هق هق و بازتاب های "های هایم" به گوشت می رسد و تو با این که می شنوی ... نه، نباید با پایان بردن این جمله به سوی تو تیر اتهام اندازم، باید به خودم نشتر اعتراف بزنم .
باز هم این منم که اشکم بی بهره از اضطرار است و ضجه ام خالی از اصرار! زیرا نمی شود گداختگی دلی به چشمت بیاید اما قدمی برای تسلایش برنداری، نمیشود تب و تاب را و پریشانی را ببینی و برای دستگیری، پا پیش ننهی، نمی شود سرانگشتی به ضریح توسلت، دخیل بزند و تو از گره گشایی دریغ کنی!... تو داری شبانه، گوشه گوشه این دریای توفانی را می کاوی.
بادبانهایی به بلندای قامتت افراشته و هزاران ریسمان ناگسستنی برای نجات آویخته ای و پیشانیت تا به بیکران ها می تابد، اما باید پنجه غریق هم از میان گرداب بیرون آمده باشد تا تو خودت را برسانی و بیرونش بکشی!
اگر تو را فراموش کرده باشد، حق داری سراغش را نگیری و بگذاری بازیچه التهاب امواج شود، حق داری!...
ولی بیا و به حق آن نان و نمکی که سر سفره کرامتت خوردهام، لحظه ای از این غفلت زدگی من درگذر تا برایت بگویم: وقتی آدم دارد غرق می شود، اضطراب، فریادش را در گلو خفه می کند!
کسی که یک عمر در عرشه کشتی تو زیسته و به ناز و نعمت عاطفه ات خو کرده، وقتی ببیند خودش با پای خودش به میان ورطه پریده، واقعاً رویش نمی شود چیزی طلب کند. حتی اگر آن خواهش، رها کردنش از تباهی باشد، به خودش اجازه نمی دهد به تو اعتراض کند، به درگاهت شکوه کند، عریضه بنویسد یا دست تظلم بر آورد! احساس می کند مجبور است با رنجش کنار بیاید و بغضش را ته نشین حنجره اش کند و با این حال از شرح حال و روزش برای تو سر باز زند...!
اما خوب که گوش می سپارم، انگار نجوای تو از میان هیاهوی بوران، حرف دیگری دارد! تو می گویی: "می دانم که زلال دلبستگی ات به من را گل آلود کرده ای، خبر دارم موریانههای نافرمانی چه بر سر کلبه سر سپردگیات آورده اند، از هر طپش و ضربانی که قلبت دارد، قصه کسالت و یاست را شنیده ام. اما آخرش چه؟ مگر غیر از خانه من پناهگاهی پیدا می کنی؟ مگر جز من کسی هست که زیر سایه اش، آوارگیات را از یاد ببری؟ مگر نزدیک تر از من عزیزی پیدا می کنی یا دلسوزتر از من، رفیقی را می شناسی؟ مگر نمی دانی که من سرچشمه حیاتم و هر چه سوای من سراب مردگی است؟ پس چه می گویی؟! دست بر دست نهادن و به من پناهنده نشدن چه فایده ای برایت دارد؟...
بیا برای یک بار هم که شده، دلت را به دریای مهر من بزن و همه آن چه تاکنون کرده ای به کناری بگذار و بی آن که به گذشته ات فکر کنی، از ژرفای ضمیرت مرا بخوان! آن وقت می بینی که همان دم، سبکبال در آسمان آغوشم پروازت می دهم و تو می توانی تا همان قله های بی ابر، دیده در دیده من اوج بگیری..."